OSWALD SPENGLER
THE DECLINE OF THE WEST
اسوالد اشپنگلر با بررسی و تحلیل فرهنگ و تمدن موجود در جهان غرب به پیش بینی سقوط غرب میپردازد. او معتقد است تفوق عنصر مادی «تمدن» بر عنصر اساسی و اولی «فرهنگ» احتضار فرهنگ و متعاقب آن مرگ تمدن را نیز در پی خواهد داشت. لذا به عقیدة اشپنگلر فرهنگ مقدم بر تمدن است و تمدن مؤخر از آن. و تعاطی دیالکتیکی هنگامی به درستی برقرار خواهد بود که با تفوق عنصر اولی و اصلی فرهنگ بر تمدن (عنصر فرعی و مؤخر) همراه باشد. بنا بر این تمامی تمدنهای بزرگ در تاریخ که پس از رشد و بالندگی و شکوه و عظمت، روی به انحطاط و فرو پاشی نهاده اند، با به تحلیل رفتن اخلاق و فرهنگ در یوغ تمدن همراه بوده است.
اشپنگلر علاوه بر تفکیک تمامی شئونات اجتماعی و تحولات تاریخی و تحلیل و تبیین آن در قالب فرهنگ (معنوی) و تمدن (مادی)، ظهور و سقوط تمدنها را نیز در مدت زمان معین (هزاره) و در محدودیت خاص جغرافیائی، پیش بینی میکند.
در هر هزار سال یکبار تمدنی سقوط مینماید و به جای آن فرهنگی نو در شرایط خاص جغرافیائی دیگر، که در شرف احیای تمدنی جدید نیز میباشد، به ظهور میرسد. تا اینکه همین فرهنگی که جایگزین تمدن پیشین شده است و در اوج شکوه و عظمت قرار دارد رفته رفته در یوغ عنصر مادی روی به تحلیل نهاده و پس از سپری شدن یکدورة هزار ساله، سقوط میکند.
این امکان از سه ناحیه وارد میشود: نخست اینکه تعاطی دیالکتیکی با برهم خوردن موازنة فرهنگ و تمدن و با تفوق کفة تمدن بر کفة فرهنگ، برهم میخورد. دوم: تمدن به تنهایی زمینه اضمهلال و انحطاط درونی خود را فراهم میسازد. سوم: بستر مناسبی جهت تعدی و تهاجم رقبائی که از حیث فرهنگی غنی و پر مایه هستند، را فراهم میسازد.
این امکان سه گانه در تمدن کنونی غرب مشهود است و بنابر نظر اشپنگلر زمانی بر آن نخواهد گذشت که مشمول قاعدة فوق خواهد شد. ترسیمی که دورادور اشپنگلر از تمدن کنونی غرب (84 سال پیش) ارائه مینماید در این عبارت او به وضوح نمایان است: « انتهای مسیر حیات هر فرهنگ بزرگ هیکل سنگی عظیم «شهر جهانی» بر پا میشود. مردم آن فرهنگ که نیروی مردانگیشان دست پروردة زمینها و دشتها و مزارع وطن بود، در چنگال جانوری که خودشان آفریده اند، (یعنی شهرها) گرفتار شده و مانند بندهای مطیع آن گشته و عاقبت شکار میشوند. این تودههای عظیم سنگی «شهر مطلق» را مجسم ساخته، منظرههای آن با زیبائی شگرفی که چشمان بشری را خیره ساخته، نشان جامع مرگ با جلال و شکوه وجودی است که کار خود را کاملا به انجام رسانده و در گذشته است... تمام اجزای این شهرهای نهائی منحصرا نماینده هوش و ذکاوت است (اما از عقل و روح در آن خبری نیست) خانههای آن به خانههای ایونیک و باروک شباهتی ندارد... این خانههای شهری جائی نیست که قابل سکنای «وستا» و «ژانوس» باشد. نه، اینها فقط مستغلاتی است که بر اثر فشار احتیاج و مقاصد تجارتی ساخته شده و ربطی به خون و احساسات نژادی ندارد ... مادام که در خانهها، «اجاقی» وجود دارد و معنای باطنی آن که مرکز و کانون حقیقی خانواده است. محفوظ باشد، رابطه قدیمی با زمین و خاک وطن کاملا قطع نشده، ولی همین که این رابطه نژادی هم به دنبال آثار دیگر به زاویه فراموشی افکنده شد، و تودههای کرایه نشین و انبوهی که فقط به تختخوابی قانعند، در دریائی از مستغلات غرق شد و زندگی خانه بدوشی شایع گشت و مردم مانند شکارچیان و شبانان پیشین، از این کوی به آن کوی روان شدند، یک بادیه نشینی عقلی و فکری شروع میشود. این شهر البته دنیائی است، بلکه اصل دنیاست. ولی غافل از اینکه فقط، از نظر سکنی و اعاشه افراد بشری حائز معنا و اهمیت است. وگرنه تمام عمارتهای آن بیش از قطعات سنگی که در آن به کار رفته، ارزش ندارد.»[1]
آن چه باعث اضمهلال و انحطاط یک تمدن میشود، نه صورت ظاهری و شکل و هیکل سنگی آن است، بلکه بنیان یافتن آن بر اساس گونهای از تفکرات منحط میباشد، که حتی پس از قلب درون، مظاهر خارج آن را نیز دستخوش تغییر و تحول مینماید و آنگاه که از حیث درون تهی گشت، با کوچکترین تلنگری نیروی خارجی و داخلی، از صورت ظاهری نیز متلاشی و فرو میریزد. اولین نشانههای تهی شدن درونی یک تمدن، تهی شدن آن از هستة اولیه و پایدار اجتماعی و کانون خانواده است. طبق نسخه سوسیالیسم که جامعة بی طبقة او در کمونیسم جنسی تحقق مییابد و یا طبق تجویز لیبرالیسم، آزادی فردی با کمونیسم جنسی آغاز میشود، در هر دو صورت در یک نتیجة واحد «لیپیدو» فروید تلاقی میکنند. به عقیدة اشپینگلر تمدن کنونی غرب فرایند مشترک بخش چپ و مارکسیستی و بخش راست و سرمایه داری است، که در ظاهر در جهت عکس هم حرکت میکنند. چنآن چه اشپنگلر بر این موضوع تصریح دارد که «هر گونه نهضت سوسیالیستی هم راههای جدیدی برای پیشرفت کاپیتالیسم صاف خواهد کرد». اشپنگلر فرایند تحقق عملی مشترک تفکرات مارکسیستی و لیبرالیستی در عینیت و تمدن کنونی غرب را (در فرو پاشی خانواده و هستة پایدار اجتماع) این چنین تشریح مینماید:
«ادامه روابط خونی جزو وظایف مردم متمدن محسوب نمیشود و سرنوشتی که این مردم متمدن را خاتمه نسل و آخرین افراد نژاد میسازد ابدا در آنها وحشتی تولید نمیکند. علت این نازائی و قطع نسل این نیست که سر گرفتن اولاد امکان پذیر نیست، بلکه علت اصلی این است که هوش و ذکاوت وقتی به منتها درجة شدت و فشار رسید، دیگر برای وجود اولاد دلیلی نمیبیند... در چنین وضعیتی، مردان نسبت به زنان نظر دیگری اتخاذ میکنند. یعنی بر خلاف دهقانان و کشاورزان که در موقع ازدواج منظور عمده شان این است که برای اولاًد آینده خود مادری بیابند، مردان متمدن در فکر اینند که برای زندگانی خود «رفیقی» پیدا کنند. چه در هندوستان عهد بودا و چه در بابل و چه در رم کار به این منوال بود و در شهرهای امروزی اروپای غربی و آمریکا هم به همین منوال است. در میان اقوام بدوی و کشاورزان، وجود زن برای مادری است. تمام آمال و آرزوهائی که از اوان کودکی در قلب او جای گرفته، در همان یک کلمة «مادر» جمع شده است، اما در بحبوحة تمدن زن به صورت موجود جدیدی در میآید: «رفیقه»، «خانم قهرمان داستانهای عشقی و ادبی»، «عاشق آزادی کامل» چنین خانمی به جای اینکه اولاد داشته باشد، اختلالات روحی دارد! در این صورت مراسم ازدواج تقدس خود را از دست میدهد و به یک مراسم مبتذل تبدیل میشود... اما دلایلی که بر ضد بچه داری اقامه میکنند، چه از طرف آن خانم آمریکائی که حیفش میآید گردش فصلها را کاملا برگزار نکند و هر فصلی را در تفریحگاههای مخصوص همان فصل نگذراند، چه از طرف خانم پاریسی که میترسد پس از زائیدن، عاشقش از او دست بکشد، چه از طرف آن خانم آزادی طلب که میخواهد متعلق به خودش باشد و زیر هیچ باری نرود، تمام اینها در یک ردیفند. همة این زنها متعلق به خودشان و همه هم بی ثمر و ابترند... شهر بزرگ کسی را که اولاد بسیار داشته باشد، وسیلة خوبی برای مسخره و کاریکاتور میداند».[2]
اشپنگلر اولین کسی است که از «جهانی شدن» در قالب «شهر جهانی» نام میبرد و میگوید «تولد شهر جهان مرگ حتمی آن را پیش گوئی میکند».
دانلود کتاب "پایان تاریخ، سقوط غرب و آغاز عصر سوم"
منبع: کتاب پایان تاریخ (سقوط غرب و آغاز عصر سوم) نویسنده: مسعود رضوی
[1]. فلسفه سیاست. اسوالد اشپنگلر ترجمة هدایت الله فروهر ص 33
[2]. همان